و این اگر معجزه نیست پس چیست؟
خواب عمیق، روح زمختی راکه سالها در نسیان و بهت بود
نوازش پر پروانه ای آشفت...
و او را چنان بی خواب کرد که ماهها ست به دنبال پروانه می گردد،
که پروانه مشکی گوش خود دربدر غربت چشمان زمختی دگر است
و این است داستان غربت من و غریبی پروانه...
آشناوار آمد...
غریبانه رفت...
انگار می بایست شیره گلی زخمی را بمکد و برود.
و چه جانسوز است آمد وشدی چنین
که بیایی و نا آزموده بروی!
غریبه من...
گوش من هنوز واومانده نسیم ساحر پرهای توست
و چشم من همچنان خود را به خواب زده است
باشد باز بیایی و خواب مرا آشفته سازی
هرچند که خوابی دگر ندارم پس آشفتگی دگر برای چه
من خود آشفته ام
غریبه من
کاش بودی و با هم به آشیانه گل ها می رفتیم
نمی دانی چقدر دلم یک لحظه با تو بودن را می خواهد
نارون گردی کوچه ها
رز چینی کوی ها
برگهای پاییزی آشفته تر از من
همه و همه
آرزوی برگشت تو را دارند.
غریبه من دیگر از خیال هم خسته ام.
تو می توانی
بقول آن شاعر بزرگ 1
" تو توانایی بخشش داری
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی"
غریبه من
لحظه هایم بی تو کشنده است
نوش داروی من باش و
دلم را از نیش مردم نجات بده.
و شک نکن که من همچنان......
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : soheil